در هفته ای که گذشت خبر درگذشت دو تن از دوستان و نزدیکان را شنیدم. یکی از آنها یک سال بود که بیمار بود و در اثر بیماری درگذشت. دیگری اما سالم بود و اینطور که میگفتند شب که خوابیده بود٬ دیگر طلوع خورشید را ندیده بود. خروج روح از بدن در خواب شبانه. خدا رحمتشان کند. در مراسم تشییع جنازه یکی از آنها شرکت کردم و همراه سایر تسلی دهندگان به بهشت زهرا رفتیم. برای اولین بار به غسالخانه هم رفتم. فکر نمیکردم ورود به آنجا اینقدر آسان و برای عموم آزاد باشد. خانمی از پشت بلندگو صحبت میکرد و راجع به مرگ و مرده و اینها چیزهایی میگفت. یکبار هم شنیدم که گفت: "از آقایان تقاضا میشود از ورود به بخش زنان خودداری نمایند!" یک بار هم صدای کودکی را شنیدم که میگفت: "بابا! محسن نمی آد٬ آخه می ترسه بیاد تو!" البته ورود به غسالخانه و مشاهده مردگان برای افراد بالغ و مخصوصا جوانها اثرات تربیتی بسزایی دارد. اما چه خوب است که از ورود کودکان به آنجا جلوگیری شود. همیشه فکر میکردم غسالخانه جای وحشتناکی باشد٬ اما اینطور نبود. چیزی که بود٬ چهره سرد مرگ را میدیدی و دست و پای خود را جمع میکردی. میدانید٬ مرگ تجربه ای است که تنها یک بار تکرار میشود. پس باید برای درک آن آماده باشیم. کاش هنگام دیدار با پروردگار٬ خجل نباشیم.
دست آخر اینکه٬ جایی درخواست استخدام داده بودم که چندی پیش تماس گرفتند و از من برای شرکت در مصاحبه دعوت کردند. مصاحبه خوبی بود و قرار شد خبرم کنند... التماس دعا.
فکر میکنم جذاب ترین مرحله زندگی بچهها - در نظر کسانی که شاهد رشد آنها هستند- مرحلهای است که طی آن بچهها شروع به حرف زدن میکنند. در این مرحله اتفاقات جذابی میافتد.
اول٬ بچهها کلمات را به گونهای شیرین و جالب ادا میکنند. بیمناسبت نیست چند نمونه عینی را از خواهرزادهام نقل کنم. او به جای " اینو ببین" میگوید: " این بی بین"، به جای " بشین" میگوید: " بسین"، به جای " سلام" میگوید: " الام".
دوم، بچهها برای صدا زدن اطرافیان به طرز بامزهای عمل میکنند. آنها ممکن است تحت القای اطرافیان، کسی را عمو، دایی یا خاله صدا بزنند. اما گاهی اوقات هم پیش میآید که ما را همان گونه که دیگران صدا می زنند، صدا کنند. مثلا به جایی دایی، اسم کوچکتان را صدا بزنند!
سوم، اشیا را با کسی که اول بار او را با آن شیء دیدهاند، ارتباط میدهند. به دو نمونه که برای خود من اتفاق افتاده توجه کنید:
۱) در حال خواندن نماز بودم که خواهر زادهام آمد و دید روی همان جانمازی نماز میخوانم که دیده بود پدرم روی آن نماز میخواند. چند بار مرا صدا زد، بعد که دید جواب نمیدهم آمد و جانماز را برداشت تا ببرد. مدام هم میگفت: (مال) آقاجونه!
۲) داشتم دمپایی میپوشیدم که نقنقکنان آمد و از من خواست آن دمپایی را دربیاورم و دمپایی دیگری به پا کنم. این بار هم میگفت: (مال) آقاجونه!